کاتب



سالها به دنبال جایگاهی برای تخلیهٔ خود بودم تا اینکه فهمیدم مسندی شایسته تر از درون خود نمیابم. مکانی برای اندیشیدن، نقد شدن، اندوهگین شدن، سرمست شدن، نقب زدن به مکان ها و زمان هایی که درونشان خواهم بود و درون من جریان می یابند. نقب زدن به عواطفی که درونشان معنا می یابم. نقب زدن به به من و نقب زدن به ما.

اینجا جهانِ ساختهٔ من بنیان می یابد. به دور از سازش.


باور به راستی چیست که در کنهِ تعریف های عوامِ خود خواص پندار مغروق است و هستیِ خود را ناله کنان به زبانِ فلاسفه سپرده و منِ انسانِ بی جایگاه حقِ نظر دادن درباره اش را ندارم؟مگر معنا فقط برای عدهٔ خاصی از انسان هاست که رخصت نمیدهند تا زبان بر کامِ خویش بچرخانم اما برای توجیه و تثبیتِ جایگاهِ خود، از نمایندگیِ من مایه میگذراند و خود را زبانِ الکنِ من تعریف میکنند که بقالِ سرِ کوچه عرضهٔ احقاقِ حق ندارد و من باید با رشادتِ خود حقِ او را برایش بستانم و من خود نمیدانم که در چه زمانی این مسئولیت را بر دوشِ او نهاده ام.

دندان بر جگرِ من نهاده و دائما سرنوشتم را خمیرِ بازیِ کودک خویش قرار داده و با نظریه دادن در موردِ رو‌شِ زندگیِ من برای معشوقِ خویش پوشاک تهیه میکند و کتابِ زندگیِ مرا مینویسد تا جایزهٔ حاصل از دیده بانیِ زندگیِ من را در دست بگیرد. و سهمِ من از آن امضایش باشد و من سرمست از تحرکِ دستِ او روی کاغذ، خود را سرمست نشان دهم، از منجیِ بال و پرم که هرچه دارد از من است و من هرچه قرار است داشته باشم از او.

بوی خون مرا میدهد این ایدئولوژیِ کبریاییت که برای ساختنش هم باید خون بدهم و هم اجرا کنم تا نامِ تو پاینده بماند.


از سوزشِ انطباقِ خود ملموسم. عاصی از یکرنگیم بر پیکرهٔ این نظامِ عرف محور و عاصی از نیمهٔ دیگرِ عرفِ ستیزم. گویی همیشه باید یک انتخاب باشد میانِ ساختاری که دیگران ساخته اند و ما باید مقید به پیروی از او باشیم. اوی بی زمان، بی مکان، بی جنس و بی امان.

سایه های من این مارا در می نوردد و با این ما می ستیزد. از من گریز میزند و به ما می گریزد. انگار که این من برای وجودش کافی نیست. 

انطباقِ خود با موسیقیِ عامه پسند و عامه ستیز، عامه پرور و عامه کش.

به راستی اگر این عامه بد است من از کجا نشأت گرفته ام؟ من چگونه خود را عاصی از ابتذال معرفی میکنم وقتی خود از این ابتذال برخواسته ام؟

از نیچه و هدایت و کافکا یا از شماعی زاده و اندی و گاف ها؟

از چه می هراسم و به چه پناه می برم؟ از که می هراسم و به که پناه می برم؟

به دوستانم یا دشمنانم؟ شاید به این تناقض ها.

به سیگار های ناشتایتان و عرق های شامگاهتان.

به نقش های رامبرانت و سینه های تابدار.

پناه آورده ام به این لامکانی برای قی کردنِ این انطباق به امید شهادتش، در راهِ حق. از سیلِ واقعیت های وام دار به ما شاکیانِ بلامنازعِ این باران. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها